75.داستان قدرت حافظه

چینی سالخورده ی خردمندی در دشت پر برفی راه می رفت که به زنی گریان برخورد.پرسید:«چرا گریه میکنی؟»
زن گفت:«برای اینکه به زندگی ام می اندیشم؛به جوانی ام،چهره ی زیبایی که در آینه می دیدم و مردانی که دوستم داشته اند.اما متاسفانه خداوند به مردم قدرت به خاطر آوردن داده است.او می دانست که من بهار زندگی ام را به خاطر خواهم آورد و اشک خواهم ریخت.»
خردمند ایستاد،به نقطه ی دور دستی خیره شد و به فکر فرو رفت.زن لحظه ای بعد از گریه دست کشید و پرسید:«آنجا چه می بینی؟»
خردمند جواب داد:«دشتی پر از گل سرخ.خدا در حق من سخی بوده است که به من قدرت حافظه عطا کرده است.او می دانست که من در زمستان همیشه می توانم بهار را به خاطر آورم و لبخند بزنم.»