تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
.
.
.
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
تقدیم به دوست خوبمون که 13 بهمن ماه از بین ما رفتند و امروز تنها سالی هست که تولدش رسیده و خودش نیست!
عرض تسلیت به همه دوستان ... روحش شاد
تا به جانش میخواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زندگیست
احمد شاملو
معصومه عزیزم
چقدر دلم برات تنگ شده. هنوز باور نمی کنم که رفتی. هنوز منتظر جواب ایمیلتم که بگی من خوبم. هنوز منتظرم تا به جشن تولدت دعوتم کنی.
چقدر زود رفتی و من مثل شاخه ای که چند لحظه قبل پرنده اش پریده باشد هنوز به خود می لرزم.
دلم کپک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش، بر چَکادِ صخرهیی
زهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رهاکردنِ فریادِ آخرین
روحش شاد و یادش گرامی
ممنونم از شما فرناز خانم عزیز
خیلی لطف کردید
روح معصومه عزیز شاد باشه